سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در راه
بارالها! دوستی ات را محبوب ترین چیزها برایم قرار ده، ترس از خودت را ترس آورترین چیزها نزدم قرار ده وبا شوق به دیدارت، نیازهای دنیایی را از من بِبُر . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

نوشته‌ی: ع شعاعی

یکشنبه 85 بهمن 29 8:16 صبح

                                                                      کابوس

خوب شد که بیدار شد. چه کابوس وحشتناکی. چیزی به غرق شدنش نمانده بود. داشت کشیده می شد طرف ستون آب.

888

توی خواب پروانه شده بود. قهوه ای و نارنجی، بنفش و سیاه. رنگ بالهایش را فقط توی آب می توانست ببیند ولی گل های زیادی را داشت که سر بزند و شب پره ها و پروانه های دیگر هم بودند که می توانست تماشا کند. از همه جالب تر آسمان بی ابر بود و آن آفتاب گرم که فکر می کرد لابد آنهم یک جور گل است که هم دور است هم خیلی داغ. آبی که توی جو های وسط باغ می رفت صدای خیلی خوبی داشت ولی فقط سنگ و ماسه های کفش را می شد توی آن تماشا کرد. تنها جایی که می توانست بال های خودش را تماشا کند همان حوض سیمانی اول باغ بود که همیشه تا نیمه آب داشت و شب ها و صبح ها که پمپ آب را روشن می کردند یک ستون منحنی آب به قطر دو برابر قد گنجشک ها سرازیر می شد توی حوض و از طرف دیگرش می رفت توی باغ. یادش می آمد که دیروز باز رفته بود سراغ حوض آب برای تماشا که باز باد و گرد و خاک شروع شد. همیشه این طرف که درخت کمتر بود باد و خاک بیشتر می آمد. اصلاً نفهمید که چطور شد که افتاد توی آب. یک بالش کاملاً چسبیده بود روی آب و با بال دیگرش هی داشت تقلّا می کرد و فایده ای نداشت. مرتب توی یک دایره دور خودش می چرخید و  می چرخید. فکر کرد کمی استراحت کند و بعد با تمام زوری که دارد خودش را به دیوارة حوض برساند، که یکمرتبه پمپ آب را روشن کردند. آبِ همة حوض به حرکت افتاد. هرچه که روی آب بود به سمت ستون آب کشیده می شد. برگ هایی که باد آورده بود، پره های کاه و ساقه های یونجه که از پوزة گوسفندها روی آب رها شده بود همه چرخ می خوردند و می رفتند زیر آب و چند لحظه بعد نزدیک  دیوارهای حوض دوباره می آمدند بالا. خیلی خوب شد که زود بیدار شد. داشت کشیده می شد طرف ستون آب.

888

حالا توی آب و گل های کنار باغچه داشت بدن نرم و سبز رنگش را نرمش می داد و فکر می کرد آب چرا باید ترسناک باشد وقتی اینهمه لذت بخش و آرام است. دلش می خواست تا شب توی همان آب گل ها بغلطد و مثل کرم خاکی که همان نزدیکی ها داشت سر از گل ها در می آورد، برای خودش توی خاک و گل سوراخ درست کند. هرچه بود او هم بهرحال نوعی کرم بود ولی گرسنگی مسألة مهمی است. بخاطر همین خزان خزان راه افتاد طرف تنة چوبی بزرگی که از دور اشتهایش را تحریک می کرد. از وقتی یادش می آمد، برگ های تربچه همیشه مزاحم بودند. پوست تنش را می خراشیدند. نمی فهمید آدم هایی که از برگ درخت به این خوش مزگی می گذرند چطور این برگ تند و تیز و پر از خار را می خورند. البته همین برگ ها تا به حال چند بار از خطر نجاتش داده بودند. به پای درخت که رسید یادش آمد که دیروز هم این مسیر را یک بار آمده است. خوب شاید وقتی در خواب بوده از بالای درخت افتاده است پایین. نور خورشید خیلی اذیتش می کرد. فکر کرد اگر همیشه کمی ابر توی آسمان باشد خیلی بهتر است. باران کمی هم اگر ببارد که برگ ها و غنچه ها را خیس کند خوب است. البته باران نباید آنقدر زیاد و تند باشد که دیگر کسی نتواند نفس بکشد.

بلاخره رسید به شاخه ای که می خواست و شروع کرد به خوردن. داشت خودش را روی یکی از برگ ها جمع و جور می کرد که سرو صدای وحشتناک گنجشک ها شروع شد. از  درخت های خانة همسایه بود. دفعة دیگر که بلند شوند حتماً می آیند طرف این درخت. هیچ چیزی را زنده نمی گذارند. کاش همین الان باران بگیرد باران شدیدی که نتوانی نفس بکشی یا از این بالا دوباره بیفتی پایین. حتی اگر روی موزاییک کنار باغچه هم بیفتی و بمیری بهتر از این است که یک گنجشک با آن نوک و چنگالهای تیز و وحشتناکش از کمرت بگیرد و چند بار سرش را به این طرف و آن طرف کج کند و نوکش را چپ و راست آنقدر روی یک شاخه یا به کف موزائیک حیاط بمالد که تکه تکه ات کند. شاید این صحنه را بارها از لابلای برگ ها تماشا کرده بود. همین که سر و صدا دوباره شروع شد با خودش فکر کرد کاش این هم فقط یک کابوس باشد.

888

خیلی راحت بیدار شد. بعد از یک شنای غیر اختیاری حسابی، چسبیده بود به کنارة حوض و حالا آفتاب داشت کم کم بالهایش را خشک می کرد. با یک حرکت بالها را از هم جدا کرد و شروع کرد به پرواز. ولی شاخکها هنوز خیس بودند و بدجوری سنگینی می کردند.  فکر کرد دنیای پر دردسری است ولی باید تحمل کرد هرچه باشد پروانه بودن بهتر از کرم بودن است


لیست یادداشت‌ها
یکشنبه 103 اردیبهشت 30
امروز: 13 بازدید
دیروز: 5 بازدید
فهرست
در راه
اوقات شرعی
صفحات اختصاص?
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب