سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در راه
بدان کس که تو را سخن آموخت به تندى سخن مگوى و با کسى که گفتارت را نیکو گرداند راه بلاغتگویى مپوى . [نهج البلاغه]

نوشته‌ی: ع شعاعی

دوشنبه 86 اردیبهشت 17 5:55 عصر

اصلاً نمی‏توانستم باور کنم که یک سفر کوتاه یکروزه همه زندگى مرا تغییر دهد و سال‏هاى سال تا به امروز این همه بر لحظه لحظه عمر و جزء جزء هستى ‏ام تأثیر بگذارد.

یکى از روزهاى آذرماه سال یک هزار و سیصد و پنجاه و هشت. من بودم و سعید و ناصر. سعید که بعدها چند تکه از استخوان‏هاى او را از جبهه به تهران آوردند و ناصر که تمام بدن مجروح و زخمى ‏اش نشانه هایى دارد از هشت سال حضور جوانمردانه در دفاع از این سرزمین (و الان ناصر در بیمارستان است و من بى همت ناسپاس به دیدنش نرفته‏ام هنوز).

شنیده بودم که خیلى از کتاب‏ها، خوانندگان خود را به دنبال نویسنده ها روانه کرده‏اند. جست‏وجویى که از انس با اثر شروع شده و به مصاحبت مؤثر انجامیده. ما نیز با خواندن چند کتاب از نویسنده‏اى ناشناس، راهى شده بودیم.

بعد از زیارت حضرت معصومه، راهى کتابفروشی‏هاى اطراف حرم شدیم. به دنبال کتابفروشى هجرت. بالاخره راه پله‏اى را گرفته بودیم و رفته بودیم بالا. در آن بالاخانه با کتابفروش سر و کله می‏زدیم که ما به دنبال نویسنده این چند تا کتاب، آقاى (عین. صاد) می‏گردیم که از بعضی‏ها شنیده‏ایم نام اصلی‏اش على صفایى است.

کتابفروش همین طور طفره می‏رفت. نه ردمان می‏کرد که برویم پى کارمان و نه نشانى آقاى (عین. صاد) را به ما می‏داد. معلوم بود که ما را نگه داشته تا هم قدرى سبک سنگینمان کند و قدرى هم وقت بگذرد. همین طور بود. دیگر حوصله‏مان لبریز شده بود و چیزى نمانده بود تا راه بیفتیم که مردى روحانى وارد شد. و دقایقى بعد، مرد کتابفروش با حرکات چشمش به اما اشاره کرد که یعنى همین است. و ما متوجه تازه وارد شدیم. بیست و هفت هشت ساله می‏نمود. عمامه‏اى سفید و عبا و ردایى ساده با موهایى و ریش خرمایى. و چهره‏اى آرام. با تعجب و احترام سلام کردیم. خودش جلو آمد و خیلى صمیمانه - و به یادم نمانده که با چه چیزى - سر صحبت را باز کرد. قرار شد که عصر به خانه‏اش برویم. در محله باجک قم.

بر دیوار آن خانه کوچک یک طبقه، تعداد زیادى دوچرخه و چند تا موتور گازى و دنده‏اى تکیه داده بودند.

 

تو که رفتیم لحظات آخر درس او بود. با تعدادى طلبه ملبس و مکلّا که در اتاق کیپ در کیپ نشسته بودند. یک مدْرَس ساده. کم‏کم طلبه ها رفتند. چند نفرى ماندند که به مباحثه پرداخته بودند. و من و سعید و ناصر. شلوار و پیراهن بلند آخوندى تنش بود و بدون دستار رفت و چاى آورد و نشست. از ما یکى یکى پرسید. ناصر چیزى گفت و من غزلکى خواندم و سعید هم سوره فجر را به سبک «منشاوى» قرائت کرد و آقاى (عین. صاد) که در همان دقایق متوجه شدیم دیگران به او «حاج شیخ» مى‏گویند شروع کرد به صحبت. حرف‏هایش مثل نوشته هایش در کتاب‏هاى «مسؤولیت و سازندگى»، «عاشورا»، «انفاق»، «غدیر» و «رشد»، صمیمى و عمیق و تازه و تأثیرگذار و جذاب بود. درباره همان سوره «فجر» شروع کرد به صحبت. و به آیات پایانى این سوره که رسید، صورتش پر از اشک شده بود. «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربک راضیة مرضیه فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى».

على صفایى حائرى، به عنوان یک نویسنده هیچ فاصله‏اى با آثارش نداشت. خودش را که می‏دیدى انگار کتاب‏هایش رو به روى توست. کتاب هایش را که می‏خواندى، انگار خودش با تو حرف مى‏زند. و حرف و حدیث و پیک و پیغامش؟ همان بی‏تابی‏هاى متعالى که عالمان را میراث‏داران انبیاء کرده است. در جوانى با مسائل تربیتى شروع کرده بود. در کنار فقه و اصول و ادبیات و فلسفه و... به مسائل پرورشى پرداخته بود. با آنکه شنیده بودم در بیست و یکى دو سالگى خارج فقه و اصول را گذرانده و چیزهاى دیگر را در این‏ها در جا نزده بود. به قول خودش: در نور نمی‏توان نگریست که این درجا زدن است.با نور باید حرکت کرد و به جایى رسید. اولى بینایى را از تو می‏گیرد و دومى تو را در راه یاریگر است. به سرچشمه پناه برده بود؛ قرآن و حدیث. و در سلسله کتاب‏هاى «روش نقد» که انواع دیدگاهها را نقد می‏کند، میبینى در «آزادى» و «عرفان» مصطلح ماندن را هم کم می‏داند، براى انسان. آزادى از آزادى دغدغه او بود و رسیدن به مرتبه«رشد». و این همه را در «وحى» دریافت کرده بود.

گفتم که به سرچشمه پناه برده بود. به کتاب و میزان. و جست‏وجوهایش هم ریشه در سلوک انبیا داشت. نمی‏نشست که به سراغش بیایند و مَدْرسى و مریدانى و حواریونى. نه. راه می‏افتاد و آدم‏ها را پیدا می‏کرد. آدم‏ها را می‏جست، به دعوتشان می‏پرداخت. هر که بود از یک راننده ساده تاکسى تا یک استاد دانشگاه یا کاسب و دانشجو و طلبه و هنرمند. همه در همان برخورد اول شیفته سوز و گداز و معنویتى می‏شدند که در لحن و سلوکش موج می‏زد. یعنى می‏فهمیدى که نمی‏خواهد خودش را در نگاه تو بزرگ کند، یا بزرگی‏اش را به رخ تو بکشد. می‏خواست بزرگى خدا را دریابى و همین بود که مجذوبش می‏شدى. گاه خودش را می‏شکست و گاه تو را. تا رابطه مرید و مرادى را از میان برده باشد. که خودش یکى از جدیترین منتقدان این تصوف چشم بسته بود. می‏گفت آدم‏ها را در خودمان نگه نداریم. اگر پایى براى رفتن و بالى براى پرواز به آنها بدهیم. خودشان حرکت می‏کنند و می‏رانند.

صفایى حائرى با خودش قرار گذاشته بود که از رنج‏ها کام بگیرد. و تلخی‏هاى شراب را به رهایى مستى تبدیل کند. در بیست سال دوستى و رفت و آمد با او، همه جانش را سرشار از آن پیغام شگفت دیدم که مولا فرموده بود: «الدهرُ یومان: یومٌ لک و یومٌ علیک» و...

چه آن زمان که کتاب‏هایش در کنار آثار شریعتى و مطهرى از پرفروش‏ترین کتاب‏هاى معرفتى و دینى بود، در رفتارش نشانى از غرور و غره بودن کسى ندیده بود؛ و چه زمانى که جفاها بر او رفت و جوانمردانه خاموشى پیشه کرد و هیچ گلایه‏اى از کسى بر لب نیاورد.

به تعبیر شمس‏ الدین ملک داد تبریزى «مؤمن سرگردان نیست.» و تکلیفش با خدایش با خودش و مسؤولیت‏هایش مشخص بود و معلوم.

از مجموعه کتاب‏هاى استاد و درس یک مجلد را اختصاص داده بود به «هنر». و نیز در یک اثرش هم نقدهایى را ارائه کرده بود از تعدادى رمان ایرانى و در کنار آنها «صد سال تنهایى» مارکز. با نام «ذهنیت و زاویه دید در نقد و نقد ادبیات داستانی» و به نقد مبانى فکرى نویسندگان و اثرشان پرداخته بود و این یعنى اینکه هنر و ادبیات و سینما برایش جدى بود و به عنوان یک عالم دینى بخشى از وظایف خود را آشنایى کار بردى با هنر و ادبیات امروز ایران و جهان می‏دانست. و هر موقع نشانى و نمونه‏اى را برایت در ضمن بحث‏هایش ارائه مى‏داد، به عمق نگاه و دقت ادارکش پى می‏بردى.

دیگر چه بنویسم؟ رفتارش معلمانه بود. معنى «مربى روحانى» و «عالم ربانى» و «راهنماى معنوى» را همه دوستان و شاگردانش در وجود او در یافته بودند.

على صفایى حائرى یک مسافر بود. بی‏قصد اقامتى در هر جا. براى همین هم سبکبال بود و راحت. عبور میکرد و می‏گذشت. از دشت‏ها و جاده ها و کوهستان‏ها و شهرها. و از خودش. و از تعلق‏هایش. و این سفر عظیم او بود.

و در آخر هم وقتى که راهى دیدار امام رضا بود، این مسافر، سفر در زمین را به سفر از زمین پیوند زد. و با لبخندى که همیشه بر لب داشت، این سفر را به آخر رساند.

به قول اقبال:

سحرها در گریبان شب اوست

دو عالم را فروغ از کوکب اوست

نشان مرد مؤمن با تو گفتم

چو مرگ آید تبسم بر لب اوست

جمعه 12 اردیبهشت 1382 روز شهادت امام رضا. قم. مرقد على ابن جعفر. گلزار شهداء. من و ناصر. و حضور معطر و صمیمانه على صفایى حائرى(عین.صاد). کمتر از چهار سال از سفر او گذشته. در کنار کتاب‏هایش که «لیلةالقدر» چاپ می‏کند، خاطره هایش و خودش حاضرند. چند قدم آن سوتر از فرزند شهیدش - محمد - رو به روى ما حاضر است. بر سنگ ساده‏اى که نشانه حضور اوست می‏خوانیم:« وَفدْتُ على الکریم بغیر زادٍ...

- آقاى صفایى سلام!

و ناصر این عبارت موزون صفایى را از روى سنگ نشانه میخواند، باز هم شیخ دارد به ما درس می‏دهد و تربیتمان می‏کند:

با عزم رفتن

از درد و از رنج

هم می‏توان رهتوشه برداشت

هم می‏توان آسوده پر زد.

یا على مدد.

(به نقل از شماره 128 هفته نامه کتاب هفته - سهیل محمودی)


لیست یادداشت‌ها
شنبه 103 اردیبهشت 29
امروز: 4 بازدید
دیروز: 0 بازدید
فهرست
در راه
اوقات شرعی
صفحات اختصاص?
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب