سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در راه
دانش را بجویید؛ هرچند در چین باشد . جستجوی دانش بر هر مسلمانیواجب است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

نوشته‌ی: ع شعاعی

یکشنبه 86 خرداد 20 1:27 عصر

غرور  بی جا

ما بدون استثنا از هیچ گناهی ایمن نیستیم.اگر مشروب نمی خوریم،منوط به شرایط و فضایی است که در آن قرار گرفته ایم.اگر شرایط عوض شود و ابتلائات نزدیک گردد،انسان به آنچه ناشدنی وناکردنی است راه پیدا می کند و به نقظه ضعفی که وجود داشته،کشش پیدا می کند.

از کتاب اخبات ص44


نوشته‌ی: ع شعاعی

دوشنبه 86 اردیبهشت 17 5:55 عصر

اصلاً نمی‏توانستم باور کنم که یک سفر کوتاه یکروزه همه زندگى مرا تغییر دهد و سال‏هاى سال تا به امروز این همه بر لحظه لحظه عمر و جزء جزء هستى ‏ام تأثیر بگذارد.

یکى از روزهاى آذرماه سال یک هزار و سیصد و پنجاه و هشت. من بودم و سعید و ناصر. سعید که بعدها چند تکه از استخوان‏هاى او را از جبهه به تهران آوردند و ناصر که تمام بدن مجروح و زخمى ‏اش نشانه هایى دارد از هشت سال حضور جوانمردانه در دفاع از این سرزمین (و الان ناصر در بیمارستان است و من بى همت ناسپاس به دیدنش نرفته‏ام هنوز).

شنیده بودم که خیلى از کتاب‏ها، خوانندگان خود را به دنبال نویسنده ها روانه کرده‏اند. جست‏وجویى که از انس با اثر شروع شده و به مصاحبت مؤثر انجامیده. ما نیز با خواندن چند کتاب از نویسنده‏اى ناشناس، راهى شده بودیم.

بعد از زیارت حضرت معصومه، راهى کتابفروشی‏هاى اطراف حرم شدیم. به دنبال کتابفروشى هجرت. بالاخره راه پله‏اى را گرفته بودیم و رفته بودیم بالا. در آن بالاخانه با کتابفروش سر و کله می‏زدیم که ما به دنبال نویسنده این چند تا کتاب، آقاى (عین. صاد) می‏گردیم که از بعضی‏ها شنیده‏ایم نام اصلی‏اش على صفایى است.

کتابفروش همین طور طفره می‏رفت. نه ردمان می‏کرد که برویم پى کارمان و نه نشانى آقاى (عین. صاد) را به ما می‏داد. معلوم بود که ما را نگه داشته تا هم قدرى سبک سنگینمان کند و قدرى هم وقت بگذرد. همین طور بود. دیگر حوصله‏مان لبریز شده بود و چیزى نمانده بود تا راه بیفتیم که مردى روحانى وارد شد. و دقایقى بعد، مرد کتابفروش با حرکات چشمش به اما اشاره کرد که یعنى همین است. و ما متوجه تازه وارد شدیم. بیست و هفت هشت ساله می‏نمود. عمامه‏اى سفید و عبا و ردایى ساده با موهایى و ریش خرمایى. و چهره‏اى آرام. با تعجب و احترام سلام کردیم. خودش جلو آمد و خیلى صمیمانه - و به یادم نمانده که با چه چیزى - سر صحبت را باز کرد. قرار شد که عصر به خانه‏اش برویم. در محله باجک قم.

بر دیوار آن خانه کوچک یک طبقه، تعداد زیادى دوچرخه و چند تا موتور گازى و دنده‏اى تکیه داده بودند.

 

ادامه مطلب...

نوشته‌ی: ع شعاعی

پنج شنبه 86 اردیبهشت 13 3:9 عصر
این مهم نیست چه داری و در چه موقعیتی هستی.مهم این است که دارایی­های تو چه­قدر بازدهی داشته است.و در موقعیت­ها چه­نوع موضع­گیری داشته­ای.آدمی محکوم شرایط و موقعیت­ها نیست که فرزند انتخاب خویش و زاده موضع­گیری­هاست.

نوشته‌ی: ع شعاعی

جمعه 85 اسفند 11 9:42 صبح

امشب

اکنون که شسته شده ام با

 

                       صدای روشن باران

 

                کف راه همچون آسمانی بی ابر

 

                                          سیاه است ولی

 

                                                     تاریک نیست

 

چترها اسباب بی خبری است

 

                   بر چهره هایی که از خیس شدن

 

                             از خیس دیده شدن

 

                                                     می ترسند

 

عابران صدای شرس شرس ماشین ها را

 

                       که خشکی می برند

 

                                                     می فهمند

 

برگ هایی که می لرزند هنوز زنده اند

 

                             در زیر تابش پر دردسر باران!


نوشته‌ی: ع شعاعی

پنج شنبه 85 اسفند 3 11:49 صبح

رسیدن 

در مرداب آرامش توهم

در خواب تعفن مرده بودی

لک لک ها سخن نمی گفتند

و وزغ ها می خواندند

 

چشمه هایی که سرازیر می رفتند

به ریشه هایت خندیدند

تا ابرها فشرده شدند

و صاعقه ها باریدن گرفت

 

در خیال پر شور موج ها

با یاد شوری دریا

به آسانی روان شدی

سرازیر

 

فریاد مرا نشنیدی

راهی که سرازیر می رود بد یمن است

دریا پست نیست

صخره های بلند پشت سراب ها پنهان شده اند

 

اکنون در شوری کویر تشنگی

جویای آب مباش

تا سوزش خورشید تو را برساند

به آن سوی رؤیای چشمه ها


نوشته‌ی: ع شعاعی

یکشنبه 85 بهمن 29 8:16 صبح

                                                                      کابوس

خوب شد که بیدار شد. چه کابوس وحشتناکی. چیزی به غرق شدنش نمانده بود. داشت کشیده می شد طرف ستون آب.

888

توی خواب پروانه شده بود. قهوه ای و نارنجی، بنفش و سیاه. رنگ بالهایش را فقط توی آب می توانست ببیند ولی گل های زیادی را داشت که سر بزند و شب پره ها و پروانه های دیگر هم بودند که می توانست تماشا کند. از همه جالب تر آسمان بی ابر بود و آن آفتاب گرم که فکر می کرد لابد آنهم یک جور گل است که هم دور است هم خیلی داغ. آبی که توی جو های وسط باغ می رفت صدای خیلی خوبی داشت ولی فقط سنگ و ماسه های کفش را می شد توی آن تماشا کرد. تنها جایی که می توانست بال های خودش را تماشا کند همان حوض سیمانی اول باغ بود که همیشه تا نیمه آب داشت و شب ها و صبح ها که پمپ آب را روشن می کردند یک ستون منحنی آب به قطر دو برابر قد گنجشک ها سرازیر می شد توی حوض و از طرف دیگرش می رفت توی باغ. یادش می آمد که دیروز باز رفته بود سراغ حوض آب برای تماشا که باز باد و گرد و خاک شروع شد. همیشه این طرف که درخت کمتر بود باد و خاک بیشتر می آمد. اصلاً نفهمید که چطور شد که افتاد توی آب. یک بالش کاملاً چسبیده بود روی آب و با بال دیگرش هی داشت تقلّا می کرد و فایده ای نداشت. مرتب توی یک دایره دور خودش می چرخید و  می چرخید. فکر کرد کمی استراحت کند و بعد با تمام زوری که دارد خودش را به دیوارة حوض برساند، که یکمرتبه پمپ آب را روشن کردند. آبِ همة حوض به حرکت افتاد. هرچه که روی آب بود به سمت ستون آب کشیده می شد. برگ هایی که باد آورده بود، پره های کاه و ساقه های یونجه که از پوزة گوسفندها روی آب رها شده بود همه چرخ می خوردند و می رفتند زیر آب و چند لحظه بعد نزدیک  دیوارهای حوض دوباره می آمدند بالا. خیلی خوب شد که زود بیدار شد. داشت کشیده می شد طرف ستون آب.

888

حالا توی آب و گل های کنار باغچه داشت بدن نرم و سبز رنگش را نرمش می داد و فکر می کرد آب چرا باید ترسناک باشد وقتی اینهمه لذت بخش و آرام است. دلش می خواست تا شب توی همان آب گل ها بغلطد و مثل کرم خاکی که همان نزدیکی ها داشت سر از گل ها در می آورد، برای خودش توی خاک و گل سوراخ درست کند. هرچه بود او هم بهرحال نوعی کرم بود ولی گرسنگی مسألة مهمی است. بخاطر همین خزان خزان راه افتاد طرف تنة چوبی بزرگی که از دور اشتهایش را تحریک می کرد. از وقتی یادش می آمد، برگ های تربچه همیشه مزاحم بودند. پوست تنش را می خراشیدند. نمی فهمید آدم هایی که از برگ درخت به این خوش مزگی می گذرند چطور این برگ تند و تیز و پر از خار را می خورند. البته همین برگ ها تا به حال چند بار از خطر نجاتش داده بودند. به پای درخت که رسید یادش آمد که دیروز هم این مسیر را یک بار آمده است. خوب شاید وقتی در خواب بوده از بالای درخت افتاده است پایین. نور خورشید خیلی اذیتش می کرد. فکر کرد اگر همیشه کمی ابر توی آسمان باشد خیلی بهتر است. باران کمی هم اگر ببارد که برگ ها و غنچه ها را خیس کند خوب است. البته باران نباید آنقدر زیاد و تند باشد که دیگر کسی نتواند نفس بکشد.

بلاخره رسید به شاخه ای که می خواست و شروع کرد به خوردن. داشت خودش را روی یکی از برگ ها جمع و جور می کرد که سرو صدای وحشتناک گنجشک ها شروع شد. از  درخت های خانة همسایه بود. دفعة دیگر که بلند شوند حتماً می آیند طرف این درخت. هیچ چیزی را زنده نمی گذارند. کاش همین الان باران بگیرد باران شدیدی که نتوانی نفس بکشی یا از این بالا دوباره بیفتی پایین. حتی اگر روی موزاییک کنار باغچه هم بیفتی و بمیری بهتر از این است که یک گنجشک با آن نوک و چنگالهای تیز و وحشتناکش از کمرت بگیرد و چند بار سرش را به این طرف و آن طرف کج کند و نوکش را چپ و راست آنقدر روی یک شاخه یا به کف موزائیک حیاط بمالد که تکه تکه ات کند. شاید این صحنه را بارها از لابلای برگ ها تماشا کرده بود. همین که سر و صدا دوباره شروع شد با خودش فکر کرد کاش این هم فقط یک کابوس باشد.

888

خیلی راحت بیدار شد. بعد از یک شنای غیر اختیاری حسابی، چسبیده بود به کنارة حوض و حالا آفتاب داشت کم کم بالهایش را خشک می کرد. با یک حرکت بالها را از هم جدا کرد و شروع کرد به پرواز. ولی شاخکها هنوز خیس بودند و بدجوری سنگینی می کردند.  فکر کرد دنیای پر دردسری است ولی باید تحمل کرد هرچه باشد پروانه بودن بهتر از کرم بودن است


نوشته‌ی: ع شعاعی

جمعه 85 دی 1 6:3 صبح
 

عروسی خواهری و مرگ خواهر دیگر است(۱) و جوانمردی نتیجه اش مرگ است(۲). اما آن کس که این همه را می شناسد، زیبایی را در کوری همین بوف می داند که تمامی عشقش در شهوتش خلاصه شده و زیبایی را در همین می داند که امید ها را بشکند و دیوار ها را بریزد، گرچه جاهل به کابوس می افتد، اما می توانست که نیفتد. می توانست از ترکیب خودش و اندازه وجودش، به هدفش پی ببرد، که برای عروسی به دنیا نیامده و سگ ولگردی نیست که در ورامین صاحبش را گم کرده باشد، گرچه در این دنیا دنبال ماچه ای رفتن و بوی زن را تعقیب کردن، تنهایی و محرومیت دارد و ولگردی دارد و مرگ منتظر دارد که کلاغ ها چشم هایش را هم در می آورند.(۳)

هنگامی که می گوییم زندگی زیباست؛ یعنی این زندگی با تمامی جنگ ها و جدال ها ومحبت ها، با تمامی امید ها و یاس ها، با تمامی شکست ها و پیروزی ها، با تمامی ظلم ها و مبارزه ها، با تمامی این تضاد ها و تناقض هایش از تعادل و جهتی برخوردار است؛ تعادلی که با همین تدافع ها شکل می گیرد. شکستن امید زیباست. رنگ خون در مبارزه زیباست. زندگی چهار فصل است و در جریان است. این اشتباه است که لبخند و بهار زندگی را همچون یک دسته جمع بندی کنیم و در زرورق بپیچیم و هنگام ناراحتی به آن فکر کنیم و خود را گول بزنیم. و این اشتباه است که رنج ها را یکجا نشانه بگیریم و آدرس بدهیم، که در شناخت انسان و در بافت این جهان ترکیبی است که حرکت طلب است و طبیعت حرکت، جدایی از محبوب ها و اتصال با منفور ها را با خود دارد. و کسی که نظام جهان و ترکیب انسان را نمی شناسد از بهار مغرور می شود و از پاییز به درد می نشیند، در حالی که برای عارف، این همه نشان یک حرکت است و این حرکت متعادل است و تعادلش را از همین تعارض هایش می گیرد. و این حرکت متعادل رو به جهتی است و آهنگی دارد.تو را از تمامی این بند ها جدا میکند، دیوار ها را در تمامی وجود تو می شکند تا بتوانی آزاد از ابتهاج و سرور هستی، سهم بیشتری برداری که آدم ها به اندازه ظرف وجودشان بهره می برند و به اندازه دیوار هاشان در رنج و عذابند و بی جهت نیست که این دیوار ها را می شکند. و هر امیدی بر زمین می خورد برای کسی که این را نمی شناسد.

۱)  داستانی از صادق هدایت

۲)  داستان داش آکل، صادق هدایت

۳)  اشاره به داستان سگ ولگرد و بوف کور، صادق هدایت

 از:دفتر جمال وزیبایی


نوشته‌ی: ع شعاعی

سه شنبه 85 آذر 21 12:59 صبح

در تابش باران

 

اکنون که شسته شده ام با

                       صدای روشن باران

                کف راه همچون آسمانی بی ابر

                                          سیاه است ولی

                                                     تاریک نیست

چترها اسباب بی خبری است

                   بر چهره هایی که از خیس شدن

                             از خیس دیده شدن

                                                     می ترسند

عابران صدای شرس شرس ماشین ها را

                       که خشکی می برند

                                                     می فهمند

برگ هایی که می لرزند هنوز زنده اند

                             در زیر تابش پر دردسر باران!


نوشته‌ی: ع شعاعی

دوشنبه 85 آذر 13 5:9 عصر

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتم نگرد گرد شهر گشته ایم ما
جمع کن برو تو دهات بگرد!


لیست یادداشت‌ها
دوشنبه 103 اردیبهشت 17
امروز: 15 بازدید
دیروز: 0 بازدید
فهرست
در راه
اوقات شرعی
صفحات اختصاص?
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب